جنگل
ردپای باران است
ویرانه
ردپای توفان
من
ردپای توام
همیشه پشت در خانه ات
تمام می شوم......
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ
ﺑﺪ ﺧﻂ ﺑﻮﺩ . . .
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ
غمگینم شبیه زنی
که تنِ لخت افسونگرش
طلسم خوابِ شوهر را نمی شکند..
گیر کرده ام میانِ خودم و
مردی که آینۀ دقِ زیبایی ام شده..
وقتی تجمع او
به انضمام این تخت خواب
غریبه ای را در من نتیجه می دهد که
شبیه تمام خود آزاری های من است..
...
غم یعنی
بالشِ نشسته در آغوشِ شوهر
زیر آبِ سینه های مرا زده است و
مازوخیسم، چیزی نیست
جز بی کسیِ نامتعارفِ من که
رسمیتِ بودنش را
از پشت غریبۀ به خواب رفتۀ کنار بسترم گرفته است..
...
یک جای این بی کسی
همیشه تن به سنگسار می دهد..
وقتی من مانده ام و
آغوش خستۀ زنی غمگین که
حکم مرگش را
همان سنگ هایی که
از مرد به سینه می زد، صادر کرده است...
دکتر می گوید دهانت را باز کن. می گوید این طوری نه، گنده باز کن! باید دندان عقلت را بکشی.
به این فکر می کنم که تو، چقدر شبیه بودی به این دندان عقلی که دکتر می گوید.
پوسیدگی نداشتی ولی سیستم من را ریخته بودی به هم و جای بقیه را تنگ کرده بودی
دندانم مقاومت می کند، لثه ام هم. نمی خواهند از هم جدا شوند،
بعد این همه سال ریشه دواندن و همسایه بازی... . .....
..... اشکم می ریزد از گوشه چشمم. دکتر می پرسد خوبی؟
با سر اشاره می کنم که یعنی آره، می گوید: نباید درد داشته باشه با اون همه آمپول بی حسی.
دهمین گاز استریلی است که چپانده ام توی دهنم، خونش بند بیا نیست.
دست هایم شده اند یک تکه یخ، سرم داغ است، گیج می رود و درد می کند
، دهانم طعم خون می دهد، حرف نمی توانم بزنم، می خواهم صد سال سیاه جای بقیه باز نشود!
گریه می کنم. همکارم می گوید درد می کنه مگه؟ سرم را تکان می دهم. دلم می خواهد بگویم «هنوز هم آره» ولی آدم با حرکت سرش فقط می تواند بگوید «آره»، نه بیشتر.
دکتر می گوید که یخ بگذار روش، می بنده خون رو. نه دکتر، فایده ندارد، من قبلاً، سال ها قبل امتحان کرده ام، یخ هم جواب نمی دهد... طول می کشد... زمان می برد... .
همکارم می گوید: لابد تو بدزخمی، من کشیدم دو ساعت بعدش تمام شد، بسته شد،
تو دو روز ونیم است که کشیدی، هنوز مثل ساعت اولش خون می آید
چه خوب که همکارم از تکان دادن سر فقط می گیرد که یعنی آره ... .
دکتر می گوید دهانت را باز کن، باز می کنم. می گوید این طوری نه، گنده باز کن!
می گوید: ببین، هم زخمش بسته شده، هم اینکه چه تر و تمیز جای بقیه باز شده.
"جای خالی اش هنوز درد می کند"
دکتر نمی داند.
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست
بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست
می دانم که کامل نیستم ؛ آدمی معمولی ام...
چهره ای شگفت انگیز و شکمی صاف ندارم
کمی اضافه وزن دارم ؛ گاهی اوقات بستنی میخورم و عاشق هله هوله هستم..
لباس ساده ام را می پوشم و در خارج از خانه آرایش چندانی نمیکنم
گاهی ظاهرم بهم ریخته استـــ...
من اشتباه میکنم , بد اخلاق می شوم , دیوانه بازی درمی آورم...
گاهی حرف های نادرست میزنم..
اما
تظاهر به آدمی که نیستم نمیکنم!
من همانی هستم ک هستم :)
دوستم داشته باشی یا نه ؛ نمیتوانی منرا تغییر دهی ...
دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز... سهراب سپهری
«آنجا که ازدواجی بدون عشق صورت گیرد، حتمأ عشقی بدون ازدواج در آن رخنه خواهد کرد.»
بنیامین فرانکلین
زندگی گاهی چنان ظالمانه است
که از روزنه ای کوچک و ناپیدا تو را در خود اسیر می کند
در اوج ضعف و بی حسی ات
بر قلبت زخم می گذارد
دستهایت بسته است و در ذهنت طوفانی برپاست .
با همه وجودت در مقابلش می ایستی
و او تو را مبتلا به عشقی دردناک می سازد
تو نیز همچون من این واقعیتها را می بینی
و می دانی که با هم بودنی برایمان نیست
عزیزم تو به دنیایی دیگر تعلق داری
و در آن جهان سر می کنی
حق با تو است
کمی دیر با هم آشنا شدیم
بی هیچ کلامی یکدیگر را درک کردیم
حرفهای ناگفته ای بود
و با ترانه هایت سکوت را در هم شکستیم
آدمی در رنج غوطه ور است
و عشق بار دیگر متولد خواهد شد
جهان در گردش است
و رویا و حقیقت از هم جدا هستند .
لینک دانلود
http://s5.picofile.com/file/8123488518/Sezen_Aksu_Biliyorsun.mp3.html
خونی در من جاری نیست
خونریزیهای ماهیانه ام را که کم کنی
روی هم می شود چند سی سی ِ ناقابل
که آن هم فقط رگ شعرهایم را مرطوب نگه می دارد!
حالا تو هی فلسفه بباف ُ از عاشقی دم بزن!
بگو دوستم نداری
بگو هیچگاه دوستم نداشتی ..
جان ِ من..
آخر باید جانی باشد که عاشقت شوم..؟!
تمام شده ام
در گذران ِ خاکستری ِ روزهای ِ واپسین..
در بی منطقی ِ شک ها و شبهه ها..
در ناباوری ِ ایمانهای محک زده..
دستهایم را ببین
چقدر دیگر طول بکشد تا بتوان ردّ ِ کینه را پاک کرد خوب است؟!
چند هزار قدم دیگر نیاز باشد تا به تو برسم صبر می کنی؟!
چند تقویم دیگر بخری باز امیدوار به انتظارم می نشینی؟!
8تقویم کافیست؟! ..
به 1400 برسیم خوب است؟!
جان ِ من..
جانی برایم نمانده است.. حال ِ واژه هایم خوب نیست..
این شعرها را هم که می بینی به حرمت ِ بی کسی هایم ردیف می شوند!
سالهاست تمام شده ام
زیر ِ ترشح ِ بارانهایی که روی ِ قرمزی ِ لبهایم اسید می پاشند
زیر ِ بی شرمی ِ دستهایی که دور تا دور ِ مغزم آجر می چینند
حال ِ روزهایم خوب نیست ،
خونی در رگهایم نمانده
این روزها به سقوط می اندیشم
به پروازهایی که آرزو به دل مانده اند ..
حالا تو هی فلسفه بباف.. و بگو:
" سازمان انتقال ِ خون جای خوبیست! "
باید در اوج بمیرم ؛ در ارتفاع بلندترین قله های جهان ، آنجا که وقتی آوازه ام پیچید در شهر حسرتِ نداشتنم را بکشی ...
دیوار نوشته ی یک یهودی در جنگ جهانی دوم
در اتاقِ یکی از اردوگاه های کار اجباری :
اگر خدایی وجود دارد برای بخشایشش
باید سالهای سال به پایم بیافتد تا او را ببخشم ...
هـــــــــرکار می کنیم گناه است ! مانده ام ـــــ در زنــــــــدگی گناه نباشد چه می کنیم ...؟
گاهی وقتها باید
رفت رفت رفت
یک خیابان دراز را گرفت
تا آخرین نفس رفت
پیچید به یک کوچهی باریک
و ناپدید شد.
عباس معروفی
مردمان شهر برای آزادی تابوت ساختند و برای عشق مرز ...
غافل از اینکه نه آزادی در تابوت جا می گیرد و نه عشق مرز می شناسد....
" ارنستو چه گوارا "
هر نُتی که از عشق سخن بگوید
زیباست
حالا
سمفونی پنجم بتهوون باشد
یا زنگ تلفنی که در انتظار صدای توست ....
"گروس عبدالملکیان"
تلخ کنی دهانِ من،
قند به دیگران دهی ...
نَم نَدَهی به کِشتِ من،
آب به این و آن دهی ...
مولانا
چیزهایی هست خیلی بدتر از تنهایی اما سال ها طول می کشد تا این را بفهمی؛
مثل طعم تلخ خیانت مثل درد سخت بازیچه شدن مثل افتادن نقاب دروغین آدمها
وقتی هم که آخر سر می فهمی اش دیگر خیلی دیر شده
و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست...
سوختن در آب ، غرق شدن در آتش
چارلز بوکوفسکی
بعضی ترانهها را
می توان
بارها و بارها
گوش داد
بعضی انسانها را
میتوان
بارها و بارها
دوست داشت!
ایلهان برک
چرا میترسی ؟
چرا نیمههای شب از خواب میپری ؟
مرگ، آنچه را که زندگی خواهی کرد
میتواند از تو بگیرد
نه آنچه را که زندگی کردهای !
فضیل حسنو داغلارجا | fazıl hüsnü dağlarca
بدترین چیزها همیشه در درون آدم اتفاق می افتد
اگر اتفاق در بیرون بیافتد ،
مثل وقتی که اردنگی می خوریم ،
می شود زد به چاک
اما از درون غیر ممکن است
یکیش مث همین عشق لعنتی ! ......
" رومن گاری "
نبودن تو
فقط نبودن تو نیست
نبودن خیلی چیزهاست
کلاه روی سرمان نمی ایستد
شعر نمی چسبد
پول در جیبمان دوام نمی آورد
نمک از نان رفته
خنکی از آب
ما بی تو فقیر شده ایم !
رسول یونان
اگرآفتاب
ناگهان در یک نیمه شب طلوع کند
و دنیا
شهر به شهر
کوچه به کوچه
اتاق به اتاق، روشن و روشن شود
آن وقت خواهیم دید
دست چه کسانی
از جیب چه کسانی بیرون می آید
و چه کسانی
از خانه چه کسانی
سرافکنده بیرون می زنند ...
اگرآفتاب
ناگهان در یک نیمه شب طلوع کند
هزاران گناه پنهان را
آشکار کند
اگر دنیا نتواند خود را بپوشاند و
ما آن را عریان ببینیم
آن وقت شاید دیوانه شویم
شاید هم
همه به یکباره از این دنیا بگریزیم ...
آن وقت دیگر کسی در این دنیا نیست
تا بچه ها را بزرگ کند
همان بهتر که دنیای ما
آرام آرام روشن شود ...
رامیز روشن
از کتابِ "باید در را آرام باز کرد و رفت"
خدایا کفر نمی گویم
پریشانم چه می خواهی تو از جانم
مرابی آنکه خودخواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا تو مسئولی خداوندا تو تنهایی و من تنها
تو یکتایی و بی همتا ، و لیکن من نه یکتایم
نه بی همتا فقط تنهای تنهایم