غمگینم...
پنجشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۲۶ ب.ظ
غمگینم شبیه زنی
که تنِ لخت افسونگرش
طلسم خوابِ شوهر را نمی شکند..
گیر کرده ام میانِ خودم و
مردی که آینۀ دقِ زیبایی ام شده..
وقتی تجمع او
به انضمام این تخت خواب
غریبه ای را در من نتیجه می دهد که
شبیه تمام خود آزاری های من است..
...
غم یعنی
بالشِ نشسته در آغوشِ شوهر
زیر آبِ سینه های مرا زده است و
مازوخیسم، چیزی نیست
جز بی کسیِ نامتعارفِ من که
رسمیتِ بودنش را
از پشت غریبۀ به خواب رفتۀ کنار بسترم گرفته است..
...
یک جای این بی کسی
همیشه تن به سنگسار می دهد..
وقتی من مانده ام و
آغوش خستۀ زنی غمگین که
حکم مرگش را
همان سنگ هایی که
از مرد به سینه می زد، صادر کرده است...
۹۳/۰۶/۱۳
www.sitepopup.ir