شــب نامـــه

حرفها ؛ دلنوشته ها ؛ شعرها ؛ جمله ها و هر چیزی که به دلم بشینه " من ؟ ---> یه دختر از جنس سکوت "

شــب نامـــه

حرفها ؛ دلنوشته ها ؛ شعرها ؛ جمله ها و هر چیزی که به دلم بشینه " من ؟ ---> یه دختر از جنس سکوت "

شــب نامـــه

عشق را در کافهـــــ باید جست
زیر نوری به رنگ کهربا

و سرنوشت را در فنجانی
از قهوهــــــ ترک
باید مصور دید
این روزها عشق را تلخ
میل میکنند

و زندگی را شیرین می بازند
و سیگار را آرمان گرا
پک می زنند

و هر کس
فیلسوف زمان خویش
گشته است
روی صندلی های چوبی

کافهــــــ ای دود گرفته
به چشمان هم خیره می شوند
و عشق

این بی فلسفه ترین
کلمه ی هستی را
تفسیر می کنند

حالم خوش نیست
این روزها
عشق ها تنها
بوی تلخی اسپرسو می دهند...

آخرین نظرات
نویسندگان

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است


غمگینم شبیه زنی

که تنِ لخت افسونگرش

طلسم خوابِ شوهر را نمی شکند..

گیر کرده ام میانِ خودم و

مردی که آینۀ دقِ زیبایی ام شده..

وقتی تجمع او

به انضمام این تخت خواب

غریبه ای را در من نتیجه می دهد که

شبیه تمام خود آزاری های من است..

...

غم یعنی

بالشِ نشسته در آغوشِ شوهر

زیر آبِ سینه های مرا زده است و

مازوخیسم، چیزی نیست

جز بی کسیِ نامتعارفِ من که

رسمیتِ بودنش را

از پشت غریبۀ به خواب رفتۀ کنار بسترم گرفته است..

...

یک جای این بی کسی

همیشه تن به سنگسار می دهد..

وقتی من مانده ام و

آغوش خستۀ زنی غمگین که

حکم مرگش را

همان سنگ هایی که

از مرد به سینه می زد، صادر کرده است...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۲۶
setareh m.n

دکتر می گوید دهانت را باز کن. می گوید این طوری نه، گنده باز کن! باید دندان عقلت را بکشی.

به این فکر می کنم که تو، چقدر شبیه بودی به این دندان عقلی که دکتر می گوید.

 پوسیدگی نداشتی ولی سیستم من را ریخته بودی به هم و جای بقیه را تنگ کرده بودی

دندانم مقاومت می کند، لثه ام هم. نمی خواهند از هم جدا شوند،

 بعد این همه سال ریشه دواندن و همسایه بازی... . .....

 

..... اشکم می ریزد از گوشه چشمم. دکتر می پرسد خوبی؟

 با سر اشاره می کنم که یعنی آره، می گوید: نباید درد داشته باشه با اون همه آمپول بی حسی.

 

دهمین گاز استریلی است که چپانده ام توی دهنم، خونش بند بیا نیست.

 دست هایم شده اند یک تکه یخ، سرم داغ است، گیج می رود و درد می کند

، دهانم طعم خون می دهد، حرف نمی توانم بزنم، می خواهم صد سال سیاه جای بقیه باز نشود!

 

گریه می کنم. همکارم می گوید درد می کنه مگه؟ سرم را تکان می دهم. دلم می خواهد بگویم «هنوز هم آره» ولی آدم با حرکت سرش فقط می تواند بگوید «آره»، نه بیشتر.

 

دکتر می گوید که یخ بگذار روش، می بنده خون رو. نه دکتر، فایده ندارد، من قبلاً، سال ها قبل امتحان کرده ام، یخ هم جواب نمی دهد... طول می کشد... زمان می برد... .

 

همکارم می گوید: لابد تو بدزخمی، من کشیدم دو ساعت بعدش تمام شد، بسته شد،

 تو دو روز ونیم است که کشیدی، هنوز مثل ساعت اولش خون می آید

 چه خوب که همکارم از تکان دادن سر فقط می گیرد که یعنی آره ... .

 

دکتر می گوید دهانت را باز کن، باز می کنم. می گوید این طوری نه، گنده باز کن!

می گوید: ببین، هم زخمش بسته شده، هم اینکه چه تر و تمیز جای بقیه باز شده.

 

"جای خالی اش هنوز درد می کند"

دکتر نمی داند.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۱
setareh m.n



یک عمر قفس بست مسیر نفسم را


حالا که دری هست مرا بال و پری نیست


حالا که مقدر شده آرام بگیرم


سیلاب مرا برده و از من اثری نیست


بگذار که درها همگی بسته بمانند


وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۲۹
setareh m.n