گاهی وقتها باید
رفت رفت رفت
یک خیابان دراز را گرفت
تا آخرین نفس رفت
پیچید به یک کوچهی باریک
و ناپدید شد.
عباس معروفی
گاهی وقتها باید
رفت رفت رفت
یک خیابان دراز را گرفت
تا آخرین نفس رفت
پیچید به یک کوچهی باریک
و ناپدید شد.
عباس معروفی
مردمان شهر برای آزادی تابوت ساختند و برای عشق مرز ...
غافل از اینکه نه آزادی در تابوت جا می گیرد و نه عشق مرز می شناسد....
" ارنستو چه گوارا "
هر نُتی که از عشق سخن بگوید
زیباست
حالا
سمفونی پنجم بتهوون باشد
یا زنگ تلفنی که در انتظار صدای توست ....
"گروس عبدالملکیان"
تلخ کنی دهانِ من،
قند به دیگران دهی ...
نَم نَدَهی به کِشتِ من،
آب به این و آن دهی ...
مولانا
چیزهایی هست خیلی بدتر از تنهایی اما سال ها طول می کشد تا این را بفهمی؛
مثل طعم تلخ خیانت مثل درد سخت بازیچه شدن مثل افتادن نقاب دروغین آدمها
وقتی هم که آخر سر می فهمی اش دیگر خیلی دیر شده
و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست...
سوختن در آب ، غرق شدن در آتش
چارلز بوکوفسکی
بعضی ترانهها را
می توان
بارها و بارها
گوش داد
بعضی انسانها را
میتوان
بارها و بارها
دوست داشت!
ایلهان برک
چرا میترسی ؟
چرا نیمههای شب از خواب میپری ؟
مرگ، آنچه را که زندگی خواهی کرد
میتواند از تو بگیرد
نه آنچه را که زندگی کردهای !
فضیل حسنو داغلارجا | fazıl hüsnü dağlarca
بدترین چیزها همیشه در درون آدم اتفاق می افتد
اگر اتفاق در بیرون بیافتد ،
مثل وقتی که اردنگی می خوریم ،
می شود زد به چاک
اما از درون غیر ممکن است
یکیش مث همین عشق لعنتی ! ......
" رومن گاری "
نبودن تو
فقط نبودن تو نیست
نبودن خیلی چیزهاست
کلاه روی سرمان نمی ایستد
شعر نمی چسبد
پول در جیبمان دوام نمی آورد
نمک از نان رفته
خنکی از آب
ما بی تو فقیر شده ایم !
رسول یونان
اگرآفتاب
ناگهان در یک نیمه شب طلوع کند
و دنیا
شهر به شهر
کوچه به کوچه
اتاق به اتاق، روشن و روشن شود
آن وقت خواهیم دید
دست چه کسانی
از جیب چه کسانی بیرون می آید
و چه کسانی
از خانه چه کسانی
سرافکنده بیرون می زنند ...
اگرآفتاب
ناگهان در یک نیمه شب طلوع کند
هزاران گناه پنهان را
آشکار کند
اگر دنیا نتواند خود را بپوشاند و
ما آن را عریان ببینیم
آن وقت شاید دیوانه شویم
شاید هم
همه به یکباره از این دنیا بگریزیم ...
آن وقت دیگر کسی در این دنیا نیست
تا بچه ها را بزرگ کند
همان بهتر که دنیای ما
آرام آرام روشن شود ...
رامیز روشن
از کتابِ "باید در را آرام باز کرد و رفت"
خدایا کفر نمی گویم
پریشانم چه می خواهی تو از جانم
مرابی آنکه خودخواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا تو مسئولی خداوندا تو تنهایی و من تنها
تو یکتایی و بی همتا ، و لیکن من نه یکتایم
نه بی همتا فقط تنهای تنهایم
گاهی خوابت را میبینم
بیصدا
بیتصویر
مثلِ ماهی در آبهای تاریک
که لب میزند و
معلوم نیست
حبابها کلمهاند
یا بوسههایی از دلتنگی ...
دیگر منتظر کسی نیستم
هر که آمد
ستاره از رویاهایم دزدید ...
زندگی هیچ وقت اندازه تنمان نشد ....
حتی وقتی خودمان بریدیم و دوختیم ...
«قند» خون مادر بالاست .
دلش اما همیشه «شور» می زند برای ما ؛
اشک*های مادر، مروارید شده است در صدف چشمانش ؛
دکترها اسمش را گذاشته*اند آب مروارید!
حرف*ها دارد چشمان مادر ؛ گویی زیرنویس فارسی دارد!
دستانش را نوازش می کنم ؛ داستانی دارد دستانش...
๑۩ مادر دوستت دارم ۩๑
ایــن روزها
برای تنها شدن
کافــــــــــــیست
صــــــادق باشی !
در من
آدم برفی ای ست
که عاشق آفتاب شده ..
و این خلاصه ی همه،
داستان های عاشقانه جهان است
تمام دنیا
محله ی کوچکی ست
که تو در آن متولد می شوی
و من
میان بازیِ بچه های محله
به عشق تو
پیر می شوم…
انتظار بیجایی ست
که رود بایستد
و دریـــا
به سمتش جاری شود،
انتظاری که
بنده ها از خداوندشان دارند
و با این هـــَــمه
رودها
برکــه ها
و حتی گودال ها
از دریا بی نصیب نخواهند بود
"دریـــــا"
بال در می آورد
پرواز می کند به سمت آسمان
ابــر می شود
و در دهان تمام تشنگان
می بارد ...